۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

My Wee Sister

Wee= کوچولو(به لهجه ی اسکاتلندی)

کل ماجرا:

خواهر من خواست بیاد اینجا منو ببینه. بهش ویزا ندادن! اعتراض کرد. دادگاه اعتراضش تو گلاسگو تشکیل شد.(واسه هر اعتراض ویزایی یه دادگاه تشکیل میشه گویا) من رفتم گلاسگو که قاضی رو راضی کنم بهش ویزا بدن! آخرش هم بهش ویزا ندادن!

قسمتی از جز؛ ماجرا:
گلاسگو- اتاق دادگاه- من و خانم قاضی:

(چند دفعه تو عمرم کت و شلوار پوشیدم من؟ الان که کراوات زدم کلی خوش تیپم حتما. صبح که خودم رو تو آینه نگاه کردم همه چیز درست و حسابی بود به جز رنگ موهام. با تصویری که از یه آدم بسیار شیک تو این جامعه از ذهنم داشتم نمی خوند)

-کارشون چیه؟
-والله کار خوبی داره تو ایران. توی یه شرکت دارویی کار میکنه که احتمالا مدارکش باید پیشتون باشه...
(لهجه ی اسکاتلندی رو غلیظ تر کن آره...)

(چرا حرفها مسیرش به سمتی که من میخوام برم عوض نمیشه؟ من کلّی حرف آماده کردم بزنم خب. وسط حرف این خانم هم نمیخوام بپرم. راحت نیستم تو این لباسها. نَشِسته به تنم. اگه این دادگاه تموم بشه و من حرفهام رو نزنم چی؟ این هی داره مینویسه... هر چی من میگم مینویسه... چهل و پنج دقیقه از شروع دادگاه گذشته....)

-؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-........ ..... ..... .....

(منتظرم که بگه هر حرفی دارید بزنید. اون موقع باید احساساتی بشم. نه؟ اگه اصلا اینو نگفت چی؟ ترس برم میداره که نکنه دادگاه تموم بشه و من فرصت پیدا نکنم چیزایی رو که میخوام بگم... وللش... اصلا لازم نیست سوالی بکنه. همینجوری که سرش پایینه داره مینویسه شروع به نطق میکنم.... حواسش پرت بشه خب. چیکار میخواد بکنه فوقش)

-؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟
-..... .....

(دوباره شروع به نوشتن میکنه. من یه نگاه به دستمال کاغذی روی میز میندازم و شروع میکنم. اوایلش با لرزش... همینطوری که همیشه مثل گیج ها اینور اونور رو نگاه میکنم بریده بریده شروع میکنم به حرف زدن...)

I wish....I wish I had a way to prove that she will definately go back to Iran
(سرم پایینه هنوز و بطری آب و دستمال کاغذی روی میز نگاهم رو بین خودشون پاسکاری میکنن....)

-ای کاش... ای کاش راهی وجود داشت که بتونم ثابت کنم خواهرم برمیگرده ایران و اینجا نمیمونه. من حاضرم به هر چیزی که میخواین قسم بخورم... میدونم که این سرویس رو در دادگاه ندارین ولی حاضرم که اگه اون برنگشت منو زندانی کنین.(من واقعا اینو تو دادگاه گفتم)

(بلافاصله بعد از این جمله ی آخر: سرم بالا رفت که خوب تو چشمهای قاضی زل بزنم. اشکهام پایین ریخت که نذاره چشمهام خوب قاضی رو ببینه و دستم به سمت دستمال کاغذی رفت)

(خوب نمی شنیدم چی میگه... نه، می شنیدم... خوب نمی فهمیدم چی میگه.... سعی میکردم تمرکز کنم ببینم چی میگه... آخرش رو فهمیدم: )

- هر کسی مسئول رفتار خودشه
-بعله خب منم بر حسب قولی که به شما دادم مسئول خواهم بود. من همونجوری که خودتون میدونین پناهنده نیستم ولی کلّی دوست و آشنای پناهنده دارم اینجا. وضعیتشون رو از نزدیک دیده ام. مطلقا توصیه نمیکنم که بیاد اینجا پناهنده بشه....
-شما مسئول کار شخص دیگه ای نمیتونین باشین. همونجوری که گفتم هر کسی...
-ولی من بهتون اطمینان میدم هدف اون از اومدن به اینجا اصلا موندن نیست.(دستم دوباره به سمت دستمال کاغذی میره) اون ماکزیمم میخواد برای سه هفته بیاد اینجا منو ببینه. اینجا رو ببینه. همین . من خیلی از لحاظ روحی با خواهرم نزدیکم(و تو چشمهای قاضی زل زدم و گفتم:) she's my wee sister (اون خواهر کوچولوی منه)
- اگه انقدر نزدیک هستین که پس باید دلش بخواد بیاد پیش شما زندگی کنه (لبخند زد)
-(بی درنگ جواب دادم) نه. منظورم اینه که من دقیقا میدونم تو دلش چی میگذره. اون مطلقا نمیخواد بیاد اینجا بمونه. من بهتون اطمینان میدم(سرش پایین بود و داشت دوباره مینوشت....)


اومدم از دادگاه بیرون. چه آفتابیه بیرون. اینجا از ادینبرا خیلی گرم تره. تازه یادم افتاد که از صبح هیچی نخورده بودم. رفتم تو یه فروشگاه(tesco). اومدم حساب کنم. پشت دخل یه مرد میان سال بود. خیلی گرم تحویلم گرفت. حرفها همه تو دلم مونده بود. چرا دادگاه طوری نبود که من بتونم همینطوری که با این مرده دارم حرف میزنم حرفام رو بزنم؟ از مرد فروشنده پرسیدم اینورها یه رستوران خوب میشناسی برم ناهار بخورم؟ اصلا قصد نداشتم برم ناهار بخورم. فقط میخواستم سر حرف رو باز کرده باشم. خوشحال شد که اینو ازش پرسیدم. انگار یه کار خیلی جدی بهش سپرده بودم... شروع کرد خیلی جدی از من سوال کردن که چه جور غذاهایی دوست دارم... دو سه دقیقه باهم حرف زدیم...cheers pal(قربانت آقا). اینو اون گفت. و من در جوابش: thanks a lot mate ... اومدم بیرون از فروشگاه... آفتابه چه میتابه بی شرف... چه شهریه اینجا...

۸ نظر:

بوالحسنی گفت...

همه ی دنیا به همین مسخره گیه...چی فکر کردی.... با اینکه برام گفته بودی قبلا ولی کامل خوندمش

Fariborz گفت...

akheyy che heif...mifahmam chi migy kheily hesse bady,,moteassfam refigh

آیدین گفت...

محسن جان مرسی که حوصله کردی خوندیش. چاکرتم.

فریبرز جون مخلصم. زلزله که اومد نگرانت بودم. امروز دیدی ریس جمهورتون تیکه انداخته به اون خانمه؟

ناشناس گفت...

واقعاً که حیف به خواهر کچولوت ویزا ندادن! خیلی آدمهای بی احساسی هستند!

آیدین گفت...

مخلصم ناشناس. مطمئنم تو بسیار بااحساس تر از اون آدم هایی.. lol

Den p گفت...

az koja midooni visa nadadan chon yeki az doostaye man daghighan injoori shode bood too dadgaham mesenke javabe na dade boodan badesh visash do se mah badesh vase khodesh oomad... hala nemidoonam dige

آیدین گفت...

نه بابا نامه ش اومده که ندادن! مرسی که حوصله کردی اومدی خوندی

ناشناس گفت...

:Sara
What a shame. You never know if she tries they might give it to her next time ....
dar naa-omeedee basee omid ask, paayaan shab seeyah sepeed ast.

S
x