۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

Mr Jigill

از بابا داستان جالبی درباره ی سهراب سپهری شنیده بودم. اوایل انقلاب بود که سهراب با دوستهاش توی ماشین بود و از این ایست بازرسی ها به تورشون میخوره. کسی که میاد جلوی ماشین و شروع به پرس و جو میکنه گویا یه پسر جوون 15-14 ساله بوده که طبیعتا اسلحه هم داشته. سهراب تو این گیر و دار شروع میکنه به گریه کردن.... این ماموره میگه چی شده؟... اونم خطاب به ماموره میگه تو الان باید عاشق باشی... باید به جای اسلحه گل دستت باشه... ماموره هم گویا هاج و واج سهراب رو نگاه میکنه و دوستهای سهراب ایشون رو قانع میکنن که بی خیال شو، این آقا شاعره و ....

حدود دو هفته پیش یه موش توی خونه دیدم. خیلی کوچولو. دوید رفت پشت یخچال. من به طرز مسخره ای از موش می ترسم. خیلی هامون میترسیم. مسخره س. مامان میگه: "اوغلوم جانیم فرض اِله اصلا گلسین اَیاقیوین اوستونَن گِشسین.... نوغولاجاخ آخی؟" یعنی فرض کن اصلا بیاد از رو پات رد بشه! چی میشه مگه؟ راست هم میگه. خب یه جور فوبیای مسخره س که ای کاش نداشتمش... تماس گرفتم با شهرداری. آقاهه اومد و از این قوطی های کوچولو گذاشت اینور اونور آشپزخونه که توش سم بود. دونه های سبز کوچولو مثه این شکلات هایی که شکل سنگ ریزه س. دیدین اونا رو؟ خیلی باحالن. دفعه ی پیش که اومده بودم تهران دیدم. عین سنگریزه س . رنگی....
مامان من بعد از خوندن این جمله ی آخر خواهد گفت: پسرم میخوای دو کیلو از اونها با منیژه خانم برات بفرستم؟..... نه مامان جان. مرسی. واقعا نمیخوام. تعارف نمیکنم.
پندار تو facebook اِستِیتسش رو تغییر داده بود به این:
Pendar, aidin and andreas are now living with a new flat mate. Mr. Jigill the mouse
خلاصه این آقاهه اومد و این غذای موش رو تعبیه کرد و رفت. یه هفته بعدش اومد و چک کرد و دید که موشه اومده غذاها رو کامل خورده! دوباره اون قوطی ها رو پر کرد و رفت... تا اینکه پریروز....
اومدم خونه... موشه تو آشپزخونه بود... بی حال... نمیتونست راه بره... یکی از دوستهای پندار خونه مون بود. یه پسر لهستانیه. یه ذره شراب ریخته بود تو یه نعلبکی و گذاشته بود جلوی موش که ببینه اگه ایشون شراب بخورن چی میشه... اصلا تحمل این صحنه رو نداشتم. رفتم دستشویی و از همونجا شروع کردم به حرف زدن با پندار و دوستش. ازشون خواهش کردم موشه رو بندازن بیرون... گذاشتنش تو یه نایلون. نایلون رو گره زدند... بردن انداختن تو سطل آشغال بیرون خونه...
تصویر موشه که میاد تو ذهنم بغضم میگیره...تا جایی که به نظرم باید براش یه شعر گفت... من بودم که اون آقاهه رو گفتم بیاد سم تعبیه کنه. به خودم نگاه میکنم که دراز کشیدم و لپ تاپ رو شکممه و دارم اینارو تایپ میکنم...

فرید الان گفت: ویشششششش! اینجوری تایپ میکنی النگوهات نشکنه یهو...

چرا هیچ جوری نمیتونم با خودم کنار بیام؟ من عمیقا ناراحتم. حالا این تحلیل منه:
این ماجرا اگه تو ایران پیش میومد مطلقا تا این اندازه ناراحتم نمیکرد. اونقدر ماجرا تو زندگی آدم اتفاق میافته اونجا که اصلا فرصت ناراحتی برای مرگ یه موش به این اندازه نیست. اینجا هیچ اتفاق هیجان انگیزی نمیافته(لااقل برای من). به ناچار باید این انرژی و احساسات خرج نشده رو به طریقی مصرفش کرد.... اینم یه راهشه....

Mr. Jigill

به همین مسخره گی
از تو ترسیدم و فرمان قتلت را صادر کردم

به همین بیهودگی
به شرابی که جلوت بود نگاه میکردی

به همین سختی
تو این دو روز گذشته وقتی به تو فکر کردم بغضم گرفته

به همین سادگی
خدا بیامرزدت

۱۶ نظر:

ناشناس گفت...

دوست دارم بدونم منظورت از «اونقدر ماجرا تو زندگی آدم اتفاق میافته اونجا که اصلا فرصت ناراحتی برای مرگ یه موش به این اندازه نیست.» چیه؟ من فکر کردم منظورت اتفاقات ناراحت کنندس ولی بعدش گفتی «اینجا هیچ اتفاق هیجان انگیزی نمیافته» هیجان انگیز! جدی؟ .... ولی منهای اون قسمت باهات موافقم که اینجا در اثر سکونش یا نمی دونم چیش آدم احساساتش رقیق می شه و از جایی که عادت نداری می زنه بیرون...

آیدین گفت...

دوست عزیز به ظاهر ناشناس :
ارادتمندم. منظور از هیجان ، هیجان مثبت و منفی بود. درست فکر کردی در مورد من. من بیشتر هیجان منفی تو ذهنم بود وقتی اونو مینوشتم.

mozabzab گفت...

albate ghatlhaye zanjireyie heyvanat dar khooneye to be hamin ke mahood nemishe...mesle inke anvaa'e aghayoone ankaboota ke ba sangdelie tamaam be ghatl resoondi (yani bebakhshid daad zadi ta baghie bian be ghatl beresoonan) ro yaadet rafte!

mozabzab گفت...

As a penance you could consider becoming vegetarin??

ناشناس گفت...

البته ناشناسی هم اصولاً چیز بدی نی! بیشتر به خاطر نداشتن حوصله از نوع باز کردن اکانت هستش!

ماه مِی گفت...

احساساتت را بجوم شاعر.

آیدین گفت...

مذبذب عزیز:
اولا که من نمیدونستم تو وبلاگ داری. ناشناس تو میدونستی لامصب؟ ماه می تو چطور؟ ثانیا به جان تو خودم هم به گیاهخوار شدن فکر کرده بودم. فکر کنم بهت گفته بودم اینو. جیگرتو که اومدی اینو خوندی

ناشناس ببخشید که امشب نتونستم بیام. فردا شب حتما میبینمت

ماه می من جگرتو بجوم الهی. لینک دادم اینجا بهت. تو هم سریعا لینک بده بهم.lol

متين گفت...

آيدين جان اگه فيلم Uzak كه مال تركيه‌س نديدي حتما حتما ببين. ثانيا به اين دليل كه تركي و اولا يه سكانس مشابه قصه موش تو داره.

آیدین گفت...

متین این فیلم اینجا رو پرده بود ها. ندیدمش. حتما حالا که گفتی میبینمش. چاکرتم

شهرزاد قصه گو گفت...

My deapest sympathy and condolence (Please don't take it ironic)

آیدین گفت...

مرسی شهرزاد جان که اومدی این وبلاگ رو خوندی.

ایگناسیو گفت...

آیدین جان؛
دیروز با فدریکو نشسته بودیم و همراه هم غمگساری رنج های بی شمار بشریت را از اشک ناتوانی خویش ساغری می زدیم. جویای حال و روزگار تو شد. برایش از این مصیبت جانکاه گفتم که به تازگی بر تو وارد شده است. فدریکو مالامال از همدردی ضجه ی جگرخراشی زد: "آه! ادین پورا! بزرگا دردا که تو کشیدی!" (می دانی که؛ فدریکو نام تو را با لهجه ی اصیل اهالی آندلس "ادین پورا" تلفظ می کند!) بعد با نگاه جانسوزی رو کرد به من و گفت: "ایگناسیو!"، گفتم: "جان ایگناسیو؟"، گفت: "آن مرثیه ای که برای مرگ تو سرودم را به یاد داری؟ ... اکنون به غایت دریافتم که آن ظرفی که آن سان بر گونه ی اشکدانی ازلی و ابدی تراشیده و پرداخته ام مظروفی بس عظیمتر از حادثه ی مرگ تو می طلبد، که آن؛ همین فاجعه است!" و بی درنگ با شور و جذبه ی خاص خودش شروع کرد به بازسرایی آن مرثیه....
من بخشهایی از بازآفرینی فدریکو را تا جایی که سکر و خلسه ی آن لحظات ناب در خاطرم باقی گذاشته برایت بازگو می کنم:



مرثیه برای استوارت لیتل(برای دوست عزیزم ادین پورا)1
موش و مرگدو هفته پیش
درست دو هفته پیش بود
پسری از شهرداری آمد
دو هفته پیش
قوطی های کوچک، از پیش آماده
دو هفته پیش
باقی همه مرگ بود و تنها موش
دو هفته پیش
بعد با خود برد قوطی های سم را هر سوی
دو هفته پیش
و انگار بذر شکلات و بذر سنگریزه افشاند
دو هفته پیش
اینک ستیز فوبیای موش و دلداری های مادر
دو هفته پیش
جیغی با ترسی خجالت بار
دو هفته پیش
همخانه جدید من با آندریاس و پندار
دو هفته پیش
سور و سات مرگش را هر هفته تجدید کردند
دو هفته پیش
در هر کنار آشپزخانه، طعمه های آلوده
دو هفته پیش
و موش حریص تنها دل خود را انباشته
دو هفته پیش
آشپزخانه آشویتس بود و اتاق گاز
دو هفته پیش
چون کبک سر خود را به برف فرو کرده بود
دو هفته پیش
چون جاروبرقی خالی کرد قوطی ها را
دو هفته پیش
مرگ در کالبد موش خانه کرد
بی هیچ بیش و کم در این دو هفته.


پلاستیک در بسته ای ست در حکم کفنش
دو سه روز پیش
وجدان و احساس مدام در گوشم می خوانند
دو سه روز پیش
دوست پندار در پیاله ی ورشو
دو سه روز پیش
شراب می داد به موش نیمه جان
دو سه روز پیش
تازه موش مست به سوی پیاله تلو تلو می خورد
دو سه روز پیش
که مستراح در اعتراض من جایگاه خطابه شد
دو سه روز پیش
منیژه خانم می رسید از دور
دو سه روز پیش
بغض تصویر موش در حنجره و گلوگاه
دو سه روز پیش
لپ تاپ سنگینی می کرد بر دل من
دو سه روز پیش
و در دستم خرد کرد تمسخر فرید النگوها را
دو سه روز پیش

دو هفته پیش
آی چه موحش دو هفته ای بود!
آشپزخانه پر بود از تمامی طعمه ها!
آشپزخانه هولناک بود در تاریکی شامگاه!


2
موش محتضرنمی خواهم ببینمش!
بگو به منیژه خانم نیاید
چرا که نمی خواهم
نعش استوارت لیتل را در سطل آشغال ببیند.

نمی خواهم ببینمش!

موش سیاه-مست
بازیچه پسر لهستانی
و قربانی فرمان شیطانی
در شهر باد و باران و احساسات انسانی.

نه!
نمی خواهم ببینمش!

جرعه جرعه می نوشید استوارت لیتل
جام شوکرانش را
مدرسه موش ها را می جست
و اینجا مدرسه نبود!
انجمن حمایت از حیوانات را می جست
و موش-ستیزی من او را سرگردان ساخت!
سرزمین موعود خوراکی های خوشمزه را می جست
هولوکاست خود را یافت!
نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم
من ندارم دل باده گساری موشی را دیدن
که کنون اندک اندک
می رود از حال
و توانایی ارعابش
اندک اندک
می گریزد از تن.

مستی موشی محتضر
که یه سکسکه افتاده در هنگام جان دادن
و مایه ی سرگرمی شده است
برای حس کنجکاوی گروهی هیجان-دوست.

چه کسی بر می دارد فریاد
که بیرون بیایم من از مستراح؟
نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم

آن زمان کاین سان دید
آخرین جام را نزدیک
پلک ها بر هم نفشرد.
خاله سوسکه
اما
سر برآورد
وز جگر ناله سر داد
به نواهای حزین این آهنگ
سوی همخانه های نامردم
و همان لهستانی دل سنگ:

در شهر موش ها
هیچ گربه و جغدی نبود
که به همسنگیش کند تدبیر
نه سگی همچو او گربه-افکن بود
نه یکی تله که در آن دهد دم گیر!

...

نه!
نمی خواهم ببینمش!
...

آیدین گفت...

آقا، جان آیدین تو چرا وبلاگ نداری؟ یا اگر داری چرا آدرسش رو نمیدی بهم؟

بی نظیر بود. لامصب من بعد از خوندن این شعر مگه دیگه میتونم اصلا چیزی بنویسم؟ فوق العاده بود. چه نثری داری بشر. چقدر باحال جزئیات رو دقیقا با لحن ترجمه ی شاملو آوردی اینجا. من اگرچه قبلا بهت ایمان داشتم ولی بی اندازه ایمانم مستحکم تر شد. ولی به خدا همونجوری که گفتم اصلا دست و دلم به نوشتن نمیره بعد از خوندن این متن تو. یارو یه دکمه پیدا کرد بعد رفت به خاطرش یه کت و شلوار دوخت. حالا حکایت نوشته ی من و تو هستش. واقعا دست مریزاد

Sohail S. گفت...

این موش با مرگ موش چیزیش نشد اما این الکل بود که کارشو ساخت. عبرت بگیرین!

هی، اون بالاتی، عجب کامتنی!

آیدین گفت...

هه هه ... درسته سهیل جان
میبینی این ایگناسیو چه شعری گذاشته اینجا؟ حرف نداره لامصب. هی بهش میگم یه وبلاگ بساز توروخدا، نداره وبلاگ متاسفانه

Sohail S. گفت...

بعضی پست ها را وقتی دوباره یا سه باره بخوانی بیشتر لذت می بری.