۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

Go back to your country

عرض شود که ، خیلی خلاصه بگم:
تو یه آبمیوه فروشی کار میکردم پارسال همین موقع ها! بسی هم خوش میگذشت.هر چی دستم میومد قاطی میکردم یه معجون از توش در بیاد. یه بار توت فرنگی، خیار، کره ی بادوم زمینی و آب پرتقال رو قاطی کردم، مزخخخخخررفففففف شد! ولی انصافا بقیه ی معجون ها خیلی خوب بود.. حالا ماجرا چیه؟

یه پسر اسکاتلندی با ما کار میکرد، 17 سالش بود، از این بچه لوس های اینجا. همه ش گیر میداد به این و اون. بی تربیت بود، ولی به هر حال اقتضای سنش بود، من زیاد کاری باهاش نداشتم، اتفاقا دوست بودم باهاش. مدیر اون آبمیوه فروشی یه دختر لهستانی بود.گویا این پسره خواسته بود اضافه کاری بگیره، اون دختره هم اضافه کاری نداده بود بهش... زیاد یادم نیست چی شده بود، به هرحال سر یه چیز کوچیک حرفشون شده بود. اینها همه رو به عنوان پیش زمینه داشته باشین.حالا اصل ماجرا:

یه روز که من اونجا کار میکردم، خود مدیر اونجا که این دختر لهستانیه باشه هم با من کار میکرد، همراه با یه دختر لهستانی دیگه و یه پسر ایرونی گل که از دوستهای خوب منه. من داشتم مشتری راه مینداختم که دیدم یه زنه داره با آنیا(همین مدیر اونجا) حرف میزنه و لحنش هم کمی تند به نظر میرسه.بعدا فهمیدم این زنه مادر همون پسری بود که پیش ما کار میکرد. رفتم جلو و گفتم:
Can I help you at all
ترجمه ش اینکه آیا میتونم در این برحه از زمان به نوعی مثمر ثمر واقع شده باشم؟
خانمه هم گفت نه! گفت من اصلا با تو حرف نمیزنم. روش رو کرد به آنیا و انگشتت رو هم اشاره رفت به طرفش و گفت: میفهمی چی بهت میگم؟ هی میگفت میفهمی چی بهت میگم؟ آنیا هم اصلا لام تا کام هیچی نمیگفت! بهتش زده بود! بعد زنه راه افتاد که بره و حین رفتن به آنیا گفت:
Go back to you country!!!!
این آنیا باز هیچی نگفت! زنه که داشت میرفت من یهو بلند گفتم: هوی هوی! (رسما همینجوری هوی گفتم بهش) بعد گفتم: مواظب حرف زدنت باش:
Watch your language
باور نمیکرد من اینجوری حرف بزنم باهاش. برگشت. خیلی برافروخته بود. به من گفت حالا که اینطور شد تو هم برگرد به مملکتت. منم خیلی آروم بهش گفتم اینجا مملکت منه! گفت نخیر نیست. گفتم بله هست! گفت نخیر ، برگرد به مملکتت! اومدم بیرون و گفتم بریم من ببرمت پیش Security ببینم چی میگی. گفت به من دست نزن! (دست نزده بودم اصلا بهش! از این کولی ها بود. البته قیافه ش خیلی به آدم های متشخص میخورد ها)و منم خندیدم گفتم دست نمیزنم. اگر جرات داری بریم پیش Security . راه افتادم و اونم با من راه افتاد، البته مسیر خروج از اون مرکز خرید همون بود. نه اینکه یعنی بخواد با من بیاد پیش Security.دم Security که وایسادم اون راهش رو ادامه داد. منم گفتم کجا میری؟ ترسیدی؟ و هیچی نگفت و راهش رو ادامه داد. منم گفتم: پس معلوم شد که آدم نژاد پرستی هستی. یهو برگشت و جلوی این دختره ی Security و بقیه ی آدم ها که اونجا وایساده بودند گفت:
Yes. I am racist
(ملت اینو بدونین،این حرف گفتنش اینجاتعزییییییییییر داره!)
و گذاشت رفت، منم با صدای بلند گفتم:
So piss off
این تموم شد و برگشتم! اون آنیای بدبخت هیچی نمیگفت! همینجوری مبهوت مونده بود. بهش گفتم چرا هیچی نگفتی بهش تو؟ گفت اصلا انتظار نداشتم این حرف رو بشنوم ازش... خلاصه یه یک ربعی گذشت و من دوام نیاوردم. گفتم حتما باید یه کاری بکنم. زنگ زدم به پلیس و توضیح دادم ماجرا رو. یه ربع طول نکشید که پلیس اومد! یه زن و یه مرد بودند. تمام ماجرا رو توضیح دادیم و اونها هم بسیار اظهار همدردی کردند با ما! جدی میگم به خدا. و اتفاقا گفتند که بسیار کار خوبی کردین که ما رو خبر کردین. باورتون میشه چی شد؟
اون زن اون شب دستگیر شد. تفهیم اتهام شد و براش قرار صادر شد. اینو پلیس تماس گرفت با من و آنیا و بهمون گفت.
حالا دو باره که دادگاهش نمیدونم به چه دلیلی داره عقب میافته. یه بار گفته مریضم، یه بار نمیدونم چی چی.الان به هر حال وقت دادگاهش فرداست که امیدوارم این دفعه کنسل نشه. حالا من از منچستر باید شال و کلاه کنم و در این باران برم اسکاتلند برای شرکت در این دادگاه! حتما شما رو از نتیجه ی دادگاه و فضای اونجا باخبر خواهم کرد.

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

به نون

در خیالم
مسافت محلی از اعراب ندارد
یک کپی از من
یک کپی از تو را
سخت در آغوش گرفته

و این مرا سخت آزار می دهد

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

ترول

دلم خوش است
به لایک های تو
زیر لینک هایم

گیجی مقدست
آرام ترم میکند
که دیگر تنها نیستم...

و خنده ی از ته دلت را
همیشه دوست داشته ام
قابی بگیرم


با کنجکاوی و شعف کودکانه ات
میان اینهمه فکر مغشوش من
چگونه کلید دلم را یافته ای؟
گم اش کرده ام ترول...

بی تعارف
شعری برایت نمیتوانم بگویم
و این نوشته شعر نیست
بهانه ای ست
که لایک اش کنی...


۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

ایست‌گاه‌ ها

شعری از دوست گلم شهاب فکری که حتما مرا بابت جرح شعرش می بخشد:

ایست‌گاه‌ها،
غم‌آلوده ترین جای هر شهرند.

و آخرین بوسه،
سنگین‌ترین کوله بار جهان است