۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

چی بگم!

حالا فرض کنین این یک میلیون پوند رو به شما بدن و در عین حال خونه تون از لحاظ نامرتب بودن به درجه ی نهایت اشباع رسیده باشه! جدی میگم. چقدرشو حاضرین بدین تا خونه تون بشه دسته ی گل؟

من و پندار هیچی ندادیم که هیچ..... کلی پسته و بادوم و پنیر تبریز و بربری هم گرفتیم... با یه عالمه gossip و انرژی مثبت که انشالله هر شب ذره ذره از زن عموی گل من خواهیم گرفت.

منیژه خانم، واقعا ممنون.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

یک میلیون پوند!

وارد کتابخونه داریم میشیم دیروز... به این همکلاسی محترمه میگم اگه یک میلیون پوند بهت بدن ، چقدرشو به من میدی؟
بی هیچ درنگی میگه: هیچی!
دیوااااااانه ان اینا به خدا! منم سریعا گفتم اگه به من بدن، صد هزار پوندش رو میدم به تو.
بماند که من اصولا چندان با این همکلاسی دوست نیستم... ولی زرتی گفت هیچی! عجب هااااا!
میگه عوضش قول میدم اگه رفتیم بیرون با دوستان و آشنایان و اینها ، پول شام رو حساب کنم....
دیییییوانه ان اینا به خدا!

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

مصیبت

دو هفته ی بعد...
هفت تا امتحان. اونم فقط در ده روز. پس فعلا قایم میشم. میدونم که خوانندگان آیدینبرا دچار افسردگی مزمن خواند شد. من به سهم خودم شرمنده ام. شما هم به سهم خوتون شرمنده باشین که یکی از کارهای مورد علاقه تون سر زدن به وبلاگ منه.

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

Mr Jigill

از بابا داستان جالبی درباره ی سهراب سپهری شنیده بودم. اوایل انقلاب بود که سهراب با دوستهاش توی ماشین بود و از این ایست بازرسی ها به تورشون میخوره. کسی که میاد جلوی ماشین و شروع به پرس و جو میکنه گویا یه پسر جوون 15-14 ساله بوده که طبیعتا اسلحه هم داشته. سهراب تو این گیر و دار شروع میکنه به گریه کردن.... این ماموره میگه چی شده؟... اونم خطاب به ماموره میگه تو الان باید عاشق باشی... باید به جای اسلحه گل دستت باشه... ماموره هم گویا هاج و واج سهراب رو نگاه میکنه و دوستهای سهراب ایشون رو قانع میکنن که بی خیال شو، این آقا شاعره و ....

حدود دو هفته پیش یه موش توی خونه دیدم. خیلی کوچولو. دوید رفت پشت یخچال. من به طرز مسخره ای از موش می ترسم. خیلی هامون میترسیم. مسخره س. مامان میگه: "اوغلوم جانیم فرض اِله اصلا گلسین اَیاقیوین اوستونَن گِشسین.... نوغولاجاخ آخی؟" یعنی فرض کن اصلا بیاد از رو پات رد بشه! چی میشه مگه؟ راست هم میگه. خب یه جور فوبیای مسخره س که ای کاش نداشتمش... تماس گرفتم با شهرداری. آقاهه اومد و از این قوطی های کوچولو گذاشت اینور اونور آشپزخونه که توش سم بود. دونه های سبز کوچولو مثه این شکلات هایی که شکل سنگ ریزه س. دیدین اونا رو؟ خیلی باحالن. دفعه ی پیش که اومده بودم تهران دیدم. عین سنگریزه س . رنگی....
مامان من بعد از خوندن این جمله ی آخر خواهد گفت: پسرم میخوای دو کیلو از اونها با منیژه خانم برات بفرستم؟..... نه مامان جان. مرسی. واقعا نمیخوام. تعارف نمیکنم.
پندار تو facebook اِستِیتسش رو تغییر داده بود به این:
Pendar, aidin and andreas are now living with a new flat mate. Mr. Jigill the mouse
خلاصه این آقاهه اومد و این غذای موش رو تعبیه کرد و رفت. یه هفته بعدش اومد و چک کرد و دید که موشه اومده غذاها رو کامل خورده! دوباره اون قوطی ها رو پر کرد و رفت... تا اینکه پریروز....
اومدم خونه... موشه تو آشپزخونه بود... بی حال... نمیتونست راه بره... یکی از دوستهای پندار خونه مون بود. یه پسر لهستانیه. یه ذره شراب ریخته بود تو یه نعلبکی و گذاشته بود جلوی موش که ببینه اگه ایشون شراب بخورن چی میشه... اصلا تحمل این صحنه رو نداشتم. رفتم دستشویی و از همونجا شروع کردم به حرف زدن با پندار و دوستش. ازشون خواهش کردم موشه رو بندازن بیرون... گذاشتنش تو یه نایلون. نایلون رو گره زدند... بردن انداختن تو سطل آشغال بیرون خونه...
تصویر موشه که میاد تو ذهنم بغضم میگیره...تا جایی که به نظرم باید براش یه شعر گفت... من بودم که اون آقاهه رو گفتم بیاد سم تعبیه کنه. به خودم نگاه میکنم که دراز کشیدم و لپ تاپ رو شکممه و دارم اینارو تایپ میکنم...

فرید الان گفت: ویشششششش! اینجوری تایپ میکنی النگوهات نشکنه یهو...

چرا هیچ جوری نمیتونم با خودم کنار بیام؟ من عمیقا ناراحتم. حالا این تحلیل منه:
این ماجرا اگه تو ایران پیش میومد مطلقا تا این اندازه ناراحتم نمیکرد. اونقدر ماجرا تو زندگی آدم اتفاق میافته اونجا که اصلا فرصت ناراحتی برای مرگ یه موش به این اندازه نیست. اینجا هیچ اتفاق هیجان انگیزی نمیافته(لااقل برای من). به ناچار باید این انرژی و احساسات خرج نشده رو به طریقی مصرفش کرد.... اینم یه راهشه....

Mr. Jigill

به همین مسخره گی
از تو ترسیدم و فرمان قتلت را صادر کردم

به همین بیهودگی
به شرابی که جلوت بود نگاه میکردی

به همین سختی
تو این دو روز گذشته وقتی به تو فکر کردم بغضم گرفته

به همین سادگی
خدا بیامرزدت

۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

My Wee Sister

Wee= کوچولو(به لهجه ی اسکاتلندی)

کل ماجرا:

خواهر من خواست بیاد اینجا منو ببینه. بهش ویزا ندادن! اعتراض کرد. دادگاه اعتراضش تو گلاسگو تشکیل شد.(واسه هر اعتراض ویزایی یه دادگاه تشکیل میشه گویا) من رفتم گلاسگو که قاضی رو راضی کنم بهش ویزا بدن! آخرش هم بهش ویزا ندادن!

قسمتی از جز؛ ماجرا:
گلاسگو- اتاق دادگاه- من و خانم قاضی:

(چند دفعه تو عمرم کت و شلوار پوشیدم من؟ الان که کراوات زدم کلی خوش تیپم حتما. صبح که خودم رو تو آینه نگاه کردم همه چیز درست و حسابی بود به جز رنگ موهام. با تصویری که از یه آدم بسیار شیک تو این جامعه از ذهنم داشتم نمی خوند)

-کارشون چیه؟
-والله کار خوبی داره تو ایران. توی یه شرکت دارویی کار میکنه که احتمالا مدارکش باید پیشتون باشه...
(لهجه ی اسکاتلندی رو غلیظ تر کن آره...)

(چرا حرفها مسیرش به سمتی که من میخوام برم عوض نمیشه؟ من کلّی حرف آماده کردم بزنم خب. وسط حرف این خانم هم نمیخوام بپرم. راحت نیستم تو این لباسها. نَشِسته به تنم. اگه این دادگاه تموم بشه و من حرفهام رو نزنم چی؟ این هی داره مینویسه... هر چی من میگم مینویسه... چهل و پنج دقیقه از شروع دادگاه گذشته....)

-؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-........ ..... ..... .....

(منتظرم که بگه هر حرفی دارید بزنید. اون موقع باید احساساتی بشم. نه؟ اگه اصلا اینو نگفت چی؟ ترس برم میداره که نکنه دادگاه تموم بشه و من فرصت پیدا نکنم چیزایی رو که میخوام بگم... وللش... اصلا لازم نیست سوالی بکنه. همینجوری که سرش پایینه داره مینویسه شروع به نطق میکنم.... حواسش پرت بشه خب. چیکار میخواد بکنه فوقش)

-؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟
-..... .....

(دوباره شروع به نوشتن میکنه. من یه نگاه به دستمال کاغذی روی میز میندازم و شروع میکنم. اوایلش با لرزش... همینطوری که همیشه مثل گیج ها اینور اونور رو نگاه میکنم بریده بریده شروع میکنم به حرف زدن...)

I wish....I wish I had a way to prove that she will definately go back to Iran
(سرم پایینه هنوز و بطری آب و دستمال کاغذی روی میز نگاهم رو بین خودشون پاسکاری میکنن....)

-ای کاش... ای کاش راهی وجود داشت که بتونم ثابت کنم خواهرم برمیگرده ایران و اینجا نمیمونه. من حاضرم به هر چیزی که میخواین قسم بخورم... میدونم که این سرویس رو در دادگاه ندارین ولی حاضرم که اگه اون برنگشت منو زندانی کنین.(من واقعا اینو تو دادگاه گفتم)

(بلافاصله بعد از این جمله ی آخر: سرم بالا رفت که خوب تو چشمهای قاضی زل بزنم. اشکهام پایین ریخت که نذاره چشمهام خوب قاضی رو ببینه و دستم به سمت دستمال کاغذی رفت)

(خوب نمی شنیدم چی میگه... نه، می شنیدم... خوب نمی فهمیدم چی میگه.... سعی میکردم تمرکز کنم ببینم چی میگه... آخرش رو فهمیدم: )

- هر کسی مسئول رفتار خودشه
-بعله خب منم بر حسب قولی که به شما دادم مسئول خواهم بود. من همونجوری که خودتون میدونین پناهنده نیستم ولی کلّی دوست و آشنای پناهنده دارم اینجا. وضعیتشون رو از نزدیک دیده ام. مطلقا توصیه نمیکنم که بیاد اینجا پناهنده بشه....
-شما مسئول کار شخص دیگه ای نمیتونین باشین. همونجوری که گفتم هر کسی...
-ولی من بهتون اطمینان میدم هدف اون از اومدن به اینجا اصلا موندن نیست.(دستم دوباره به سمت دستمال کاغذی میره) اون ماکزیمم میخواد برای سه هفته بیاد اینجا منو ببینه. اینجا رو ببینه. همین . من خیلی از لحاظ روحی با خواهرم نزدیکم(و تو چشمهای قاضی زل زدم و گفتم:) she's my wee sister (اون خواهر کوچولوی منه)
- اگه انقدر نزدیک هستین که پس باید دلش بخواد بیاد پیش شما زندگی کنه (لبخند زد)
-(بی درنگ جواب دادم) نه. منظورم اینه که من دقیقا میدونم تو دلش چی میگذره. اون مطلقا نمیخواد بیاد اینجا بمونه. من بهتون اطمینان میدم(سرش پایین بود و داشت دوباره مینوشت....)


اومدم از دادگاه بیرون. چه آفتابیه بیرون. اینجا از ادینبرا خیلی گرم تره. تازه یادم افتاد که از صبح هیچی نخورده بودم. رفتم تو یه فروشگاه(tesco). اومدم حساب کنم. پشت دخل یه مرد میان سال بود. خیلی گرم تحویلم گرفت. حرفها همه تو دلم مونده بود. چرا دادگاه طوری نبود که من بتونم همینطوری که با این مرده دارم حرف میزنم حرفام رو بزنم؟ از مرد فروشنده پرسیدم اینورها یه رستوران خوب میشناسی برم ناهار بخورم؟ اصلا قصد نداشتم برم ناهار بخورم. فقط میخواستم سر حرف رو باز کرده باشم. خوشحال شد که اینو ازش پرسیدم. انگار یه کار خیلی جدی بهش سپرده بودم... شروع کرد خیلی جدی از من سوال کردن که چه جور غذاهایی دوست دارم... دو سه دقیقه باهم حرف زدیم...cheers pal(قربانت آقا). اینو اون گفت. و من در جوابش: thanks a lot mate ... اومدم بیرون از فروشگاه... آفتابه چه میتابه بی شرف... چه شهریه اینجا...

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

Yes/No

"آی!
نه چنان که زنی گویدش به وقت ضَجّه و زاری
بل به هنگام گفتن آری"
- اسکاتلند کوچک من (استوارت مک لینان)
My Wee Scotland,S. McLinan -


همینجوریه. کلمه ی تصدیق به لهجه ی اسکاتلندی میشه : آی.
یعنی خیلی ساده به جای yes میگن آی. اینجوری هم مینویسنش: Aye


"نی
نه چنان که شکایتت کند از جدایی
بل به معنی نفی و رها
یی"
-از همان منبع

به NO هم میگن نی (به کسر نون)
و اینجوری مینویسنش : Nae


یه عکس مرتبط با این مطلب میذارم که در درک این مساله بسیار مفیده.عکس مربوط به یکی از
پوسترهای جهت آگاهی عمومی هستش که توسط شهرداری ادینبرا تهیه شده. لپ کلام اینکه ته سیگار انداختن تو خیابون 50 پوند جریمه داره. پوند چنده الان؟



ترجمه ی تحت اللفظیش اینه:
آره ولی... نه ولی....
البته این butt با اون but که به معنی ولی هستش فرق میکنه. اینی که اینجاس یعنی ته سیگار. ولی خب جناس باحالی به کار بردن.تو یه تبلیغ به این کوچیکی چقدر ذکاوت به خرج میدن این لامصب ها. خارجی هستن دیگه!



آیدینبرا یعنی چی؟

عرض شود که:

همونطور که اونجا سمت چپ نوشته ، من ساکن پایتخت اسکاتلند هستم(یا خود خدا). شهریست به نام ادینبورگ یا اگه مثه خود این اهالی بخواین تلفظش کنین میشه ادینبرا. اسمم هم که معلومه چیه. پس معلوم شد این آیدینبرا از کجا میاد. اما راستشو بخواین ریشه ی اصلی این اسم از جای دیگه ای میاد که اگر آذری زبان هستین خوندنش بیشتر بهتون حال میده!

بچه که بودم (حدود پنج شش سالگی) یه دفعه تو اتاق حال خوابم برده بود ، مامانم شب که میخواست منو راهنمایی کنه به اتاق خوابم بیدارم کرد و گفت : اوغلوم جانیم دو گت اتاقیندا یات! (که نیازی به ترجمه نداره). اما در عین حال قبل از اینکه برم بخوابم منو وادار کرد که برم دستشویی و فریضه ی جیش قبل از خواب رو ادا کنم. منم چون به طرز وحشتناکی در خواب و بیداری به سر میبردم چشمام درست نمیدید سوراخ دستشویی رو، طبیعیه که تا بیام درست و حسابی نشونه بگیرم یه ده بیست ثانیه ای گذشته بود و در این حین مشخصه که چه پیش اومده بود! مامان من هم که از قبل حدس زده بود همچین اتفاقی شاید بیافته اومده بود و از دور من رو نظاره میکرد. خلاصه اینکه تا این صحنه رو دید سریع اومد جلو و با اشاره به سوراخ توالت گفت: آیدین بورا! آیدین بورا! (بورا در ترکی یعنی : اینجا!) بسیاری از اتراک دیگه الان به بورا میگن برا! مثلا میخوان بگن که همین بغله خونه شون، میگن : بیدی برادی باااا! این شد که اون آیدین بورا هم تبدیل شد به آیدینبرا!



۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

بامداد خمار

.... که اصولا حوصله ی نوشتن هم نیست.

۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

انقلاب در موسیقی نوین ایرانی

عرض شود که.....
همیشه اولش سخته! رو دور که بیافتی از اضمحلالت کمتر میشه. مونده بودم چه تیتری بذارم برای اولین پست، که خب استاد پندار پ. اینجا بود و این تیتر رو پیشنهاد داد. حالا ربطش چیه به این نوشته ی اول من اونو باید از خود پندار پ. پرسید. بعله. همین