۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

Happy New Year

چیکار میکنی شب سال نو رو؟
سال نوی من الان نیست، سال نوی من عید خودمونه.
پس اینجا چه غلطی میکنی؟
همینی که هست. خوب کاری هم میکنم. نه سال نوی اینجا رو به رسمیت میشناسم و نه جشن میگیرم و نه جشن خواهم گرفت. عقم میگیره وقتی ملت خیلی خوشحال و خندان به همدیگه میگه happy new year
چیکار کنن؟ به خاطر شما و چیزهایی که تو مملکت شما اتفاق افتاده بیان یه ماه عزای عمومی اعلام کنن و جشن نگیرن؟
نه من کاری به اینها ندارم، دمشون گرم، جشن هم بگیرن، به من چه اصلا. ولی سال نوی من نیست این.
....
چیه؟
هیچی....
نه جدی میگم جان تو. خیلی هم جدی میگم. اصلا هم از موضع احساساتی بودن حرف نمیزنم. عمیقا معتقدم این هیچ ربطی به من نداره.
تو عوض شدی
یعنی چی؟
این خصلت در تو خیلی خوب بود که میتونستی در سخت ترین شرایط هم زیبایی ها رو تحسین کنی، چیزی زیباتر این نیست که کل مردم اینجا ، پسر و جوون، بچه و بزرگ، همه شون سال نوشون رو جشن میگیرن و واقعیتش رو بخوای به نوعی هم سال نوی ما هست. به هر حال ما چه بخوایم و چه نخوایم اینجا داریم زندگی میکنیم. سالهاست که تو همین غربت داریم زندگی میکنیم....مممم.... کات بده آقا!

کات

خیلی تصنعی داره میشه
آره دیالوگ ها اصلا جوندار نیست، اولش یه کم خوب شروع شد ولی بعدش خیلی آبکی داره میشه، دیالوگ طرف مقابل خیلی سانتی مانتال شده، فایده نداره
بعله فایده نداره
....

تو میدونی حالتو چی خوب میکنه؟ سه شات تکیلا..... زنگ بزن ببین بچه ها کجا میرن امشب رو
آره واقعا، اوایل خبرها رو حریصانه دنبال میکردم، الان دیگه اونها حریصانه منو دنبال میکنن، واقعا الان وقتیه که تحمل ندارم، جیغ ها همه ش تو گوشمه، اونروز توی اتوبوس پام خورد به این میله ی کنارش، فکر کردم یه لحظه باتوم خوردم....
نه بدبخت باتوم اونجوری نیست که، شماره ی علی چنده؟
به جان تو، سوار این چیزهایی شدم دیشب که پرتت میکرد بالا، همه داد و فریاد میکردن، اون بالا فکر کردم یکی داره جیغ میزنه یا حسین ، میرحسین....
نه تو تکیلا لازمی ، شدییییییید ، شماره ی علی رو ندارم من

---------------------------------------
چرا نمیاد؟ چرا حتی این دیالوگم هم درست در نمیاد؟

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

Go back to your country

عرض شود که ، خیلی خلاصه بگم:
تو یه آبمیوه فروشی کار میکردم پارسال همین موقع ها! بسی هم خوش میگذشت.هر چی دستم میومد قاطی میکردم یه معجون از توش در بیاد. یه بار توت فرنگی، خیار، کره ی بادوم زمینی و آب پرتقال رو قاطی کردم، مزخخخخخررفففففف شد! ولی انصافا بقیه ی معجون ها خیلی خوب بود.. حالا ماجرا چیه؟

یه پسر اسکاتلندی با ما کار میکرد، 17 سالش بود، از این بچه لوس های اینجا. همه ش گیر میداد به این و اون. بی تربیت بود، ولی به هر حال اقتضای سنش بود، من زیاد کاری باهاش نداشتم، اتفاقا دوست بودم باهاش. مدیر اون آبمیوه فروشی یه دختر لهستانی بود.گویا این پسره خواسته بود اضافه کاری بگیره، اون دختره هم اضافه کاری نداده بود بهش... زیاد یادم نیست چی شده بود، به هرحال سر یه چیز کوچیک حرفشون شده بود. اینها همه رو به عنوان پیش زمینه داشته باشین.حالا اصل ماجرا:

یه روز که من اونجا کار میکردم، خود مدیر اونجا که این دختر لهستانیه باشه هم با من کار میکرد، همراه با یه دختر لهستانی دیگه و یه پسر ایرونی گل که از دوستهای خوب منه. من داشتم مشتری راه مینداختم که دیدم یه زنه داره با آنیا(همین مدیر اونجا) حرف میزنه و لحنش هم کمی تند به نظر میرسه.بعدا فهمیدم این زنه مادر همون پسری بود که پیش ما کار میکرد. رفتم جلو و گفتم:
Can I help you at all
ترجمه ش اینکه آیا میتونم در این برحه از زمان به نوعی مثمر ثمر واقع شده باشم؟
خانمه هم گفت نه! گفت من اصلا با تو حرف نمیزنم. روش رو کرد به آنیا و انگشتت رو هم اشاره رفت به طرفش و گفت: میفهمی چی بهت میگم؟ هی میگفت میفهمی چی بهت میگم؟ آنیا هم اصلا لام تا کام هیچی نمیگفت! بهتش زده بود! بعد زنه راه افتاد که بره و حین رفتن به آنیا گفت:
Go back to you country!!!!
این آنیا باز هیچی نگفت! زنه که داشت میرفت من یهو بلند گفتم: هوی هوی! (رسما همینجوری هوی گفتم بهش) بعد گفتم: مواظب حرف زدنت باش:
Watch your language
باور نمیکرد من اینجوری حرف بزنم باهاش. برگشت. خیلی برافروخته بود. به من گفت حالا که اینطور شد تو هم برگرد به مملکتت. منم خیلی آروم بهش گفتم اینجا مملکت منه! گفت نخیر نیست. گفتم بله هست! گفت نخیر ، برگرد به مملکتت! اومدم بیرون و گفتم بریم من ببرمت پیش Security ببینم چی میگی. گفت به من دست نزن! (دست نزده بودم اصلا بهش! از این کولی ها بود. البته قیافه ش خیلی به آدم های متشخص میخورد ها)و منم خندیدم گفتم دست نمیزنم. اگر جرات داری بریم پیش Security . راه افتادم و اونم با من راه افتاد، البته مسیر خروج از اون مرکز خرید همون بود. نه اینکه یعنی بخواد با من بیاد پیش Security.دم Security که وایسادم اون راهش رو ادامه داد. منم گفتم کجا میری؟ ترسیدی؟ و هیچی نگفت و راهش رو ادامه داد. منم گفتم: پس معلوم شد که آدم نژاد پرستی هستی. یهو برگشت و جلوی این دختره ی Security و بقیه ی آدم ها که اونجا وایساده بودند گفت:
Yes. I am racist
(ملت اینو بدونین،این حرف گفتنش اینجاتعزییییییییییر داره!)
و گذاشت رفت، منم با صدای بلند گفتم:
So piss off
این تموم شد و برگشتم! اون آنیای بدبخت هیچی نمیگفت! همینجوری مبهوت مونده بود. بهش گفتم چرا هیچی نگفتی بهش تو؟ گفت اصلا انتظار نداشتم این حرف رو بشنوم ازش... خلاصه یه یک ربعی گذشت و من دوام نیاوردم. گفتم حتما باید یه کاری بکنم. زنگ زدم به پلیس و توضیح دادم ماجرا رو. یه ربع طول نکشید که پلیس اومد! یه زن و یه مرد بودند. تمام ماجرا رو توضیح دادیم و اونها هم بسیار اظهار همدردی کردند با ما! جدی میگم به خدا. و اتفاقا گفتند که بسیار کار خوبی کردین که ما رو خبر کردین. باورتون میشه چی شد؟
اون زن اون شب دستگیر شد. تفهیم اتهام شد و براش قرار صادر شد. اینو پلیس تماس گرفت با من و آنیا و بهمون گفت.
حالا دو باره که دادگاهش نمیدونم به چه دلیلی داره عقب میافته. یه بار گفته مریضم، یه بار نمیدونم چی چی.الان به هر حال وقت دادگاهش فرداست که امیدوارم این دفعه کنسل نشه. حالا من از منچستر باید شال و کلاه کنم و در این باران برم اسکاتلند برای شرکت در این دادگاه! حتما شما رو از نتیجه ی دادگاه و فضای اونجا باخبر خواهم کرد.

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

به نون

در خیالم
مسافت محلی از اعراب ندارد
یک کپی از من
یک کپی از تو را
سخت در آغوش گرفته

و این مرا سخت آزار می دهد

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

ترول

دلم خوش است
به لایک های تو
زیر لینک هایم

گیجی مقدست
آرام ترم میکند
که دیگر تنها نیستم...

و خنده ی از ته دلت را
همیشه دوست داشته ام
قابی بگیرم


با کنجکاوی و شعف کودکانه ات
میان اینهمه فکر مغشوش من
چگونه کلید دلم را یافته ای؟
گم اش کرده ام ترول...

بی تعارف
شعری برایت نمیتوانم بگویم
و این نوشته شعر نیست
بهانه ای ست
که لایک اش کنی...


۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

ایست‌گاه‌ ها

شعری از دوست گلم شهاب فکری که حتما مرا بابت جرح شعرش می بخشد:

ایست‌گاه‌ها،
غم‌آلوده ترین جای هر شهرند.

و آخرین بوسه،
سنگین‌ترین کوله بار جهان است

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

به نون

تا دیرهنگام
مقابل این تلویزیون
به انتظارم نشسته بودی

با دو لیوان چایی برگشتم
و روی کاناپه نشستم

فیلم ما که هنوز شروع نشده بود...

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

عکس فیس بوک

















ده دوازده سالم بود. حدود شیش هفت ماهی بود که عموی من از دنیا رفته بود. عمه ی کوچیکم هنوز سیاه پوش بود. رفته بودیم تبریز، خونه ی یکی از آشناهای نزدیکمون.همین آشنامون ژاله خانم یه پیرهن خریده بود برای عمه م. ازش خواست که مشکی رو در بیاره و اونو بپوشه. عمه ی من سرشو انداخت پایین و گفت نه. چیزی نمیگفت. ژاله خانم شروع کرده بود به اینکه: تو جوونی، شوهر داری، بچه داری... و پیرهن تو دستش بود و نزدیک عمه م شده بود و سعی میکرد تو چشمهاش نگاه کنه. اصرار بیشتر ژاله خانم باعث شد که عمه م به گریه بیافته. فضا که اینطوری شد ما بچه ها رفتیم پایین تو حیات.... نیم ساعت بعدش که برگشتیم عمه م رو دیدم که اون پیرهنی که ژاله خانم براش خریده رو تنش کرده بود. چشهاش پف کرده بود. داشت چایی می خورد....


فرداش دوباره عمه م لباس سیاهش رو پوشید. یادم نیست بعدها کی سیاه رو از تنش در آورد.


آیدین عکس فیس بوکتو عوض کن..... همه ش اون لحظه که ژاله خانم داره اصرار میکنه و عمه م سرشو انداخته پایین و گریه به تدریج داره میدوه تو صورت عمه م جلوی چشممه...

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

Delicious

چهار سالم بود... خواهرم دو سالش بود، مامانم واسه مون شیرکاکائو درست میکرد،بابام مسافرت بود.... همیشه وقتی شیرکاکائو رو به هم میزد بوش میکرد و میگفت: delecious
این کلمه رو با حالت خاصی میگفت: دیلللللللیشیز....
این کشیدن حرف L همه ش میاد تو سرم این روزها....همزمان با صورت مامان با رژ لبی که بعضی وقتها میزد، یهو قاطی میشه با تصاویر رندوم و قاطی از کودکی ...
دارم کاغذ دیواری های اتاق رو با این کاردک میکنم، دو سه ساعته که دارم این کار رو میکنم....
قیافه ی بابام که چشماش برق میزد وقتی راجع به بچه گی من اینجا تو انگلیس حرف میزد جلوی چشممه، سوال های بی پایان من و خواهرم راجع به انگلیس و تصاویر دست نیافتنی و زیبا که در جواب میشنیدیم...
دلم برای اون روزها .... تنگه؟؟؟ ... نمیدونم... تو سرم غوغای هجوم اون تصاویر و صداهاست... دارم سعی میکنم این تیکه ی کنده نشندنی کاغذ دیواری رو بکنم، با کاردک افتادم به جونش.... هی تو مغزم یه صدایی میاد: delecious

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

مایکل جسکون

می گریستم برایت اگر
زمان
اکنون نبود
...
می گریم اکنون از آن
که نگاه ها به سوی تو جهیده است
...
همگان
به بازوبند سیاه من می نگرند
و برای تو اشک می ریزند
...
و تویی که در من نجوا میکنی:
They don't really care about us

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

من شرمنده ی کیارستمی هستم

من از قافله عقبم! به خاطر این امتحانها زیاد خبرها رو دنبال نمیکنم، تازه دیشب فهمیدم که چه بلایی سر کیارستمی اومد سر ویزای انگلیس گرفتنش. چی بگه آدم؟ دفعه ی پیش که ایران بودم رفتم یه سر سفارت انگلیس. به قدری بد با آدم برخورد میکنن که نگو. من واسه کار خواهرم رفته بودم. بعد به خودم گفتم که اگه من پاسپورت انگلیسی نداشتم امکان نداشت که بیام مثل این مردم اینجا انقدر متحمل عذاب الیم بشم....

آره واقعا؟ راست میگی؟ نمیشُدی؟ صد برابر بیشتر از این عذاب رو تحمل میکردی، پرت و پلا نگو...

نه عزیز جان، آدم بمیره ولی ذلت و خواری نکشه...

ذلت؟ حالت خوبه؟ تو توی ایران زندگی نمیکنی آخه. دویست برابر این چیزی که واسه همین استاد کیارستمی شما پیش اومده هر روز سر همه میاد تو ایران. برو خدا رو شکر کن که مثلا از سفارت تماس گرفتن باهاش گفتن فلان مدرک شما ایراد داره، اینجا یه کار اداری ساده رو صد بار میری دنبالش، آخرش هم بهت میگن فلان قسمت پرونده مفقوده، باید بری تقاضا بدی از مرکز استعلام بشه و فلان و فلان، مسوولش هم همین آقای رضاپوره که تشریف بردن مسافرت، انشالله تا یه مدت دیگه برمیگردن.... بعد میپرسی حالا من چیکار کنم؟ بعد یارو میگه آقا پس چی میگفتم تا حالا؟ باید صبر کنی آقا رضاپور بیاد، ایشون مسئوله. بعد میگی آقا رضاپور کی میاد؟ ایشون میگه : شما دو هفته دیگه سر بزن. دو هفته بعد سر میزنی میگن پرونده رفته شعبه ی پنجم! اصلا مربوط به این قسمت نبود. حالا اونجا برو آقای صدرالدینی رو پیدا کن....


اولا که به این شوری که شما میفرمایید نیست، ثانیا که ما ایرانیها ادعامون نمیشه که کارها همه با اصول پیش میره، این اینجایی ها هستن که ادعا میکنن خیلی به حقوق شهروندی احترام میذارن. با توجه به استانداردهای اینجا من معتقدم شرم آوره. اگه به جای کیارستمی یه هنرمند معروف اتریشی بود میدونی چه بلایی سر اینها در میاوردن؟

اولا که به همین شوری که من می فرمایم هست! از این بدترش هم هست. ثانیا اینکه خوبه من حالا دنبال میکنم اخبار انگلیس رو...

انگلیس نه. بریتانیا. من تو انگلیس نیستم. توی اسکاتلند هستم که جزو بریتانیاس.

خودت اولش گفتی انگلیس ویزا نداد که....

آره خب من به خاطر تو گفتم انگلیس. تو ایران ملت همه ی بریتانیا رو بهش میگن انگلیس....

منم به خاطر اینکه تو گفتی میگم خب. عصبانی نشو. امتحانتو خوب میدی. نگران نباش. چاییتو بخور و گوش بده ببین من چی میگم. بعله گفتم که اولا ماجرا به همین شوری هم هست. ثانیا تو میگی اگه اتریشی بود و اینها، اعتراض میکردن...ببینم، مگه همین دو ماه پیش نبود که به یه نماینده ی مجلس هلند ویزا ندادن که بیاد انگلیس؟

بریتانیا!

هر زهرماری. دادن یا ندادن؟

عزیز من، اون یارو یه فیلم ساخته بود ضد اسلام. کارش اصلا ترویج خشونت بود. خیلی هم کار خوبی کردن بهش ویزا ندادن.. مقایسه ی پرت و پلا نکن خواهشا... تو کیارستمی رو با اون مردک احمق مقایسه میکنی؟

اولا من مقایسه نمیکنم، ثانیا اینها هم بهش نگفتن ما ویزا نمیدیم که...

بابا جان مثه اینکه پس نمیدونی چی شده تو. اینها گفتن برو پول بریز تو حساب و از این برنامه ها... انگشت نگاری هم کردن از کیارستمی، کیارستمی هم گفته اگه مشکلی هست من اصلا نمیخوام برم، اونها هم گفتن نه بابا ، روال عادی همینه دیگه... کیارستمی بدبخت اعتراض هم نکرده به انگشت نگاری. بعد گفتن ویزاتون آماده س. فلان روز بیاین بگیرین. بعد دو روز بعدش زنگ زدن گفتن باید یه بار دیگه بیاین انگشت نگاری کنین!

عزیز جان، بیا من الان مثال هایی بزنم واست از ایران که...

نه جواب من و بده، این کارشون درسته؟

بابا جان من میگم این کار در مقابل کارهایی که...

بابا اصلا من کار هیشکی دیگه رو کاری ندارم. میگم این کار سفارت انگلیس درسته؟

آقاجان مراحل اداریش داشت پیش میرفت حتما دیگه. گیرم یه اشتباه کوچیک هم پیش اومده بود. حالا چیه مثلا ، نگفتن که ویزا نمیدن، گفتن بیا یه بار دیگه انگشت نگاری کن. تازه اون ماموری که نشسته تو سفارت که نباید لزوما کیارستمی رو بشناسه که. اتفاقا این نشون میده که همه در مقابل قانون برابرن...

هه هه هه .... دیگه به خزعبلات کشید حرفهای تو... برابرند؟ اگه برابرند که اصلا چرا دارن از ایرانی ها انگشت نگاری میکنن؟ از تروریسم میترسن؟ چند درصد این تروریست هایی که پیدا کردن ایرانی هستن؟

اون سیاست خارجی شونه که اصلا بحث مفصلیه، درثانی بنده خزعبلات نمیگم، تو اگه حالت خوب نیست لزومی نداره اصلا که صحبت کنی عزیزم...

نه من حالم بسیار هم خوبه، فقط تو یه نگاه خیلی بی عیب و نقص و ایده آل گرایانه به این جامعه ی غرب داری که اگه بیای زندگی کنی اینجا میفهمی که این خبرها نیست...

تو هم یه نگاه نوستالژیک نسبت به مملکت خودت داری چون اینجا زندگی نکردی عزیزم! بیا زندگی کن بهت بگم اتفاقا اینجا هم اصلا اون چیزی که تو فکر میکنی نیست. الان هم برو کتابخونه درس بخون سه شنبه امتحان داری هیچی هم بلد نیستی.

تو از کجا میدونی من راجع به ایران چی فکر میکنم اصلا؟ وطنمه. هر جوری هم باشه عاشقشم.

جدا؟ خب اونجا چه غلطی میکنی؟ از راه دور گفتن این چیزها آسونه. بکَن بیا اینجا دیگه.... فعلا البته برو کتابخونه ، پس فردا امتحان داری بدبخت...

اینهم از اون استدلال های مزخرفیه که همه میکنن که اگه مملکتت رو دوست داری پس اونجا چیکار میکنی؟ ببینم، یه سوال دارم ازت...

برو کتابخونه

گوش کن منو، میرم الان...

برو کتابخونه. من گوش نمیدم.

به درک!




و اینگونه بود که من راه کتابخانه را در پیش گرفتم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

فروغ فرخزاد- هدیه

این کار رو اصولا باید بسیار پیش تر از اینها میکردم.

کامیار شاپور (پسر نازنین مرحوم پرویز شاپور و فروغ فرخزاد) حدود 10 سال پیش یه تعداد مجله ی فردوسی قدیمی به من داده بود که لای یکی از اونها این دستخط فروغ رو پیدا کردم. شعرهدیه فروغ هست که فروغ شروع کرده بود به نوشتنش و دو سه خط هم در اون هست که در نسخه ی نهایی حذفش کرده. اون چیزی که قابل خوندنه اینه:


من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم

میان...(ناخوانا)...فراموشی
...
ناخوانا....
دلم چاه کبوتران
درخت یائسه ای در بهار می گرید
درخت یائسه ای در بهار می گرید









لطفا اگر تونستین اون قسمت های ناخوانا رو بخونین راهنمایی کنین.
جالبی کار اینجاست که این نوشته روی یکی از کاغذهای گلستان فیلم هست. اینم عکس پشت این کاغذ:



دفعه ی پیش که ایران بودم به کامیار گفتم که این کاغذ پیش منه و اصولا به ایشون تعلق داره. کامی هم با مهربانی تمام این دستخط رو بخشید به من.

این قسمت درخت یائسه ای در بهار می گرید خیلی قشنگه ها. نه؟

4=2+2

1For all n, m in N, n + s(m) = s(n + m).....................from (PA4)
2For all n in N, n + 0 = n.....................................from (PA3)
3Hence, s(s(0)) + s(s(0)) = s(s(s(0)) + s(0))...............from (PA4)
4. s(s(0)) + s(0) = s(s(s(0)) + 0)............................from (PA4)
5. s(s(0)) + 0 = s(s(0)).......................................from (PA3)
6. Hence, s(s(0)) + s(0)) = s(s(s(0)))....................from 4 and 5
7. Hence, s(s(0)) + s(s(0)) = s(s(s(s(0))))...............from 3 and 6

عجب. که اینطور. این 7 خط بالا اثبات 4=2+2 هستش با استفاده از اصول پیانو! این پیانو البته با اون پیانو فرق میکنه. اینو مینویسن peano. اسم یه ریاضیدان ایتالیایی هستش که این اصول رو وضع کرد. اینم عکسش:


پیانوش که اینجوری باشه ، ببین ارکستر سمفونیکش چی میشه دیگه. بدبخت کسی که اینارو می خونه. بدبخت تر کسی که باید اینارو امتحان بده. این مکالمه واقعا بین یکی از دوستهام که شیمی میخوند و اونیکی دوستم که مثل خودم ریاضی میخونه اتفاق افتاده:


آقا امتحان چطور بود؟
بد نبود. این اصول پیانو رو فقط یادم رفته بود. نتونستم 4=2+2 رو اثبات کنم.
حالت خوبه؟
آره
معلومه!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

چی بگم!

حالا فرض کنین این یک میلیون پوند رو به شما بدن و در عین حال خونه تون از لحاظ نامرتب بودن به درجه ی نهایت اشباع رسیده باشه! جدی میگم. چقدرشو حاضرین بدین تا خونه تون بشه دسته ی گل؟

من و پندار هیچی ندادیم که هیچ..... کلی پسته و بادوم و پنیر تبریز و بربری هم گرفتیم... با یه عالمه gossip و انرژی مثبت که انشالله هر شب ذره ذره از زن عموی گل من خواهیم گرفت.

منیژه خانم، واقعا ممنون.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

یک میلیون پوند!

وارد کتابخونه داریم میشیم دیروز... به این همکلاسی محترمه میگم اگه یک میلیون پوند بهت بدن ، چقدرشو به من میدی؟
بی هیچ درنگی میگه: هیچی!
دیوااااااانه ان اینا به خدا! منم سریعا گفتم اگه به من بدن، صد هزار پوندش رو میدم به تو.
بماند که من اصولا چندان با این همکلاسی دوست نیستم... ولی زرتی گفت هیچی! عجب هااااا!
میگه عوضش قول میدم اگه رفتیم بیرون با دوستان و آشنایان و اینها ، پول شام رو حساب کنم....
دیییییوانه ان اینا به خدا!

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

مصیبت

دو هفته ی بعد...
هفت تا امتحان. اونم فقط در ده روز. پس فعلا قایم میشم. میدونم که خوانندگان آیدینبرا دچار افسردگی مزمن خواند شد. من به سهم خودم شرمنده ام. شما هم به سهم خوتون شرمنده باشین که یکی از کارهای مورد علاقه تون سر زدن به وبلاگ منه.

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

Mr Jigill

از بابا داستان جالبی درباره ی سهراب سپهری شنیده بودم. اوایل انقلاب بود که سهراب با دوستهاش توی ماشین بود و از این ایست بازرسی ها به تورشون میخوره. کسی که میاد جلوی ماشین و شروع به پرس و جو میکنه گویا یه پسر جوون 15-14 ساله بوده که طبیعتا اسلحه هم داشته. سهراب تو این گیر و دار شروع میکنه به گریه کردن.... این ماموره میگه چی شده؟... اونم خطاب به ماموره میگه تو الان باید عاشق باشی... باید به جای اسلحه گل دستت باشه... ماموره هم گویا هاج و واج سهراب رو نگاه میکنه و دوستهای سهراب ایشون رو قانع میکنن که بی خیال شو، این آقا شاعره و ....

حدود دو هفته پیش یه موش توی خونه دیدم. خیلی کوچولو. دوید رفت پشت یخچال. من به طرز مسخره ای از موش می ترسم. خیلی هامون میترسیم. مسخره س. مامان میگه: "اوغلوم جانیم فرض اِله اصلا گلسین اَیاقیوین اوستونَن گِشسین.... نوغولاجاخ آخی؟" یعنی فرض کن اصلا بیاد از رو پات رد بشه! چی میشه مگه؟ راست هم میگه. خب یه جور فوبیای مسخره س که ای کاش نداشتمش... تماس گرفتم با شهرداری. آقاهه اومد و از این قوطی های کوچولو گذاشت اینور اونور آشپزخونه که توش سم بود. دونه های سبز کوچولو مثه این شکلات هایی که شکل سنگ ریزه س. دیدین اونا رو؟ خیلی باحالن. دفعه ی پیش که اومده بودم تهران دیدم. عین سنگریزه س . رنگی....
مامان من بعد از خوندن این جمله ی آخر خواهد گفت: پسرم میخوای دو کیلو از اونها با منیژه خانم برات بفرستم؟..... نه مامان جان. مرسی. واقعا نمیخوام. تعارف نمیکنم.
پندار تو facebook اِستِیتسش رو تغییر داده بود به این:
Pendar, aidin and andreas are now living with a new flat mate. Mr. Jigill the mouse
خلاصه این آقاهه اومد و این غذای موش رو تعبیه کرد و رفت. یه هفته بعدش اومد و چک کرد و دید که موشه اومده غذاها رو کامل خورده! دوباره اون قوطی ها رو پر کرد و رفت... تا اینکه پریروز....
اومدم خونه... موشه تو آشپزخونه بود... بی حال... نمیتونست راه بره... یکی از دوستهای پندار خونه مون بود. یه پسر لهستانیه. یه ذره شراب ریخته بود تو یه نعلبکی و گذاشته بود جلوی موش که ببینه اگه ایشون شراب بخورن چی میشه... اصلا تحمل این صحنه رو نداشتم. رفتم دستشویی و از همونجا شروع کردم به حرف زدن با پندار و دوستش. ازشون خواهش کردم موشه رو بندازن بیرون... گذاشتنش تو یه نایلون. نایلون رو گره زدند... بردن انداختن تو سطل آشغال بیرون خونه...
تصویر موشه که میاد تو ذهنم بغضم میگیره...تا جایی که به نظرم باید براش یه شعر گفت... من بودم که اون آقاهه رو گفتم بیاد سم تعبیه کنه. به خودم نگاه میکنم که دراز کشیدم و لپ تاپ رو شکممه و دارم اینارو تایپ میکنم...

فرید الان گفت: ویشششششش! اینجوری تایپ میکنی النگوهات نشکنه یهو...

چرا هیچ جوری نمیتونم با خودم کنار بیام؟ من عمیقا ناراحتم. حالا این تحلیل منه:
این ماجرا اگه تو ایران پیش میومد مطلقا تا این اندازه ناراحتم نمیکرد. اونقدر ماجرا تو زندگی آدم اتفاق میافته اونجا که اصلا فرصت ناراحتی برای مرگ یه موش به این اندازه نیست. اینجا هیچ اتفاق هیجان انگیزی نمیافته(لااقل برای من). به ناچار باید این انرژی و احساسات خرج نشده رو به طریقی مصرفش کرد.... اینم یه راهشه....

Mr. Jigill

به همین مسخره گی
از تو ترسیدم و فرمان قتلت را صادر کردم

به همین بیهودگی
به شرابی که جلوت بود نگاه میکردی

به همین سختی
تو این دو روز گذشته وقتی به تو فکر کردم بغضم گرفته

به همین سادگی
خدا بیامرزدت

۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

My Wee Sister

Wee= کوچولو(به لهجه ی اسکاتلندی)

کل ماجرا:

خواهر من خواست بیاد اینجا منو ببینه. بهش ویزا ندادن! اعتراض کرد. دادگاه اعتراضش تو گلاسگو تشکیل شد.(واسه هر اعتراض ویزایی یه دادگاه تشکیل میشه گویا) من رفتم گلاسگو که قاضی رو راضی کنم بهش ویزا بدن! آخرش هم بهش ویزا ندادن!

قسمتی از جز؛ ماجرا:
گلاسگو- اتاق دادگاه- من و خانم قاضی:

(چند دفعه تو عمرم کت و شلوار پوشیدم من؟ الان که کراوات زدم کلی خوش تیپم حتما. صبح که خودم رو تو آینه نگاه کردم همه چیز درست و حسابی بود به جز رنگ موهام. با تصویری که از یه آدم بسیار شیک تو این جامعه از ذهنم داشتم نمی خوند)

-کارشون چیه؟
-والله کار خوبی داره تو ایران. توی یه شرکت دارویی کار میکنه که احتمالا مدارکش باید پیشتون باشه...
(لهجه ی اسکاتلندی رو غلیظ تر کن آره...)

(چرا حرفها مسیرش به سمتی که من میخوام برم عوض نمیشه؟ من کلّی حرف آماده کردم بزنم خب. وسط حرف این خانم هم نمیخوام بپرم. راحت نیستم تو این لباسها. نَشِسته به تنم. اگه این دادگاه تموم بشه و من حرفهام رو نزنم چی؟ این هی داره مینویسه... هر چی من میگم مینویسه... چهل و پنج دقیقه از شروع دادگاه گذشته....)

-؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-........ ..... ..... .....

(منتظرم که بگه هر حرفی دارید بزنید. اون موقع باید احساساتی بشم. نه؟ اگه اصلا اینو نگفت چی؟ ترس برم میداره که نکنه دادگاه تموم بشه و من فرصت پیدا نکنم چیزایی رو که میخوام بگم... وللش... اصلا لازم نیست سوالی بکنه. همینجوری که سرش پایینه داره مینویسه شروع به نطق میکنم.... حواسش پرت بشه خب. چیکار میخواد بکنه فوقش)

-؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟
-..... .....

(دوباره شروع به نوشتن میکنه. من یه نگاه به دستمال کاغذی روی میز میندازم و شروع میکنم. اوایلش با لرزش... همینطوری که همیشه مثل گیج ها اینور اونور رو نگاه میکنم بریده بریده شروع میکنم به حرف زدن...)

I wish....I wish I had a way to prove that she will definately go back to Iran
(سرم پایینه هنوز و بطری آب و دستمال کاغذی روی میز نگاهم رو بین خودشون پاسکاری میکنن....)

-ای کاش... ای کاش راهی وجود داشت که بتونم ثابت کنم خواهرم برمیگرده ایران و اینجا نمیمونه. من حاضرم به هر چیزی که میخواین قسم بخورم... میدونم که این سرویس رو در دادگاه ندارین ولی حاضرم که اگه اون برنگشت منو زندانی کنین.(من واقعا اینو تو دادگاه گفتم)

(بلافاصله بعد از این جمله ی آخر: سرم بالا رفت که خوب تو چشمهای قاضی زل بزنم. اشکهام پایین ریخت که نذاره چشمهام خوب قاضی رو ببینه و دستم به سمت دستمال کاغذی رفت)

(خوب نمی شنیدم چی میگه... نه، می شنیدم... خوب نمی فهمیدم چی میگه.... سعی میکردم تمرکز کنم ببینم چی میگه... آخرش رو فهمیدم: )

- هر کسی مسئول رفتار خودشه
-بعله خب منم بر حسب قولی که به شما دادم مسئول خواهم بود. من همونجوری که خودتون میدونین پناهنده نیستم ولی کلّی دوست و آشنای پناهنده دارم اینجا. وضعیتشون رو از نزدیک دیده ام. مطلقا توصیه نمیکنم که بیاد اینجا پناهنده بشه....
-شما مسئول کار شخص دیگه ای نمیتونین باشین. همونجوری که گفتم هر کسی...
-ولی من بهتون اطمینان میدم هدف اون از اومدن به اینجا اصلا موندن نیست.(دستم دوباره به سمت دستمال کاغذی میره) اون ماکزیمم میخواد برای سه هفته بیاد اینجا منو ببینه. اینجا رو ببینه. همین . من خیلی از لحاظ روحی با خواهرم نزدیکم(و تو چشمهای قاضی زل زدم و گفتم:) she's my wee sister (اون خواهر کوچولوی منه)
- اگه انقدر نزدیک هستین که پس باید دلش بخواد بیاد پیش شما زندگی کنه (لبخند زد)
-(بی درنگ جواب دادم) نه. منظورم اینه که من دقیقا میدونم تو دلش چی میگذره. اون مطلقا نمیخواد بیاد اینجا بمونه. من بهتون اطمینان میدم(سرش پایین بود و داشت دوباره مینوشت....)


اومدم از دادگاه بیرون. چه آفتابیه بیرون. اینجا از ادینبرا خیلی گرم تره. تازه یادم افتاد که از صبح هیچی نخورده بودم. رفتم تو یه فروشگاه(tesco). اومدم حساب کنم. پشت دخل یه مرد میان سال بود. خیلی گرم تحویلم گرفت. حرفها همه تو دلم مونده بود. چرا دادگاه طوری نبود که من بتونم همینطوری که با این مرده دارم حرف میزنم حرفام رو بزنم؟ از مرد فروشنده پرسیدم اینورها یه رستوران خوب میشناسی برم ناهار بخورم؟ اصلا قصد نداشتم برم ناهار بخورم. فقط میخواستم سر حرف رو باز کرده باشم. خوشحال شد که اینو ازش پرسیدم. انگار یه کار خیلی جدی بهش سپرده بودم... شروع کرد خیلی جدی از من سوال کردن که چه جور غذاهایی دوست دارم... دو سه دقیقه باهم حرف زدیم...cheers pal(قربانت آقا). اینو اون گفت. و من در جوابش: thanks a lot mate ... اومدم بیرون از فروشگاه... آفتابه چه میتابه بی شرف... چه شهریه اینجا...

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

Yes/No

"آی!
نه چنان که زنی گویدش به وقت ضَجّه و زاری
بل به هنگام گفتن آری"
- اسکاتلند کوچک من (استوارت مک لینان)
My Wee Scotland,S. McLinan -


همینجوریه. کلمه ی تصدیق به لهجه ی اسکاتلندی میشه : آی.
یعنی خیلی ساده به جای yes میگن آی. اینجوری هم مینویسنش: Aye


"نی
نه چنان که شکایتت کند از جدایی
بل به معنی نفی و رها
یی"
-از همان منبع

به NO هم میگن نی (به کسر نون)
و اینجوری مینویسنش : Nae


یه عکس مرتبط با این مطلب میذارم که در درک این مساله بسیار مفیده.عکس مربوط به یکی از
پوسترهای جهت آگاهی عمومی هستش که توسط شهرداری ادینبرا تهیه شده. لپ کلام اینکه ته سیگار انداختن تو خیابون 50 پوند جریمه داره. پوند چنده الان؟



ترجمه ی تحت اللفظیش اینه:
آره ولی... نه ولی....
البته این butt با اون but که به معنی ولی هستش فرق میکنه. اینی که اینجاس یعنی ته سیگار. ولی خب جناس باحالی به کار بردن.تو یه تبلیغ به این کوچیکی چقدر ذکاوت به خرج میدن این لامصب ها. خارجی هستن دیگه!



آیدینبرا یعنی چی؟

عرض شود که:

همونطور که اونجا سمت چپ نوشته ، من ساکن پایتخت اسکاتلند هستم(یا خود خدا). شهریست به نام ادینبورگ یا اگه مثه خود این اهالی بخواین تلفظش کنین میشه ادینبرا. اسمم هم که معلومه چیه. پس معلوم شد این آیدینبرا از کجا میاد. اما راستشو بخواین ریشه ی اصلی این اسم از جای دیگه ای میاد که اگر آذری زبان هستین خوندنش بیشتر بهتون حال میده!

بچه که بودم (حدود پنج شش سالگی) یه دفعه تو اتاق حال خوابم برده بود ، مامانم شب که میخواست منو راهنمایی کنه به اتاق خوابم بیدارم کرد و گفت : اوغلوم جانیم دو گت اتاقیندا یات! (که نیازی به ترجمه نداره). اما در عین حال قبل از اینکه برم بخوابم منو وادار کرد که برم دستشویی و فریضه ی جیش قبل از خواب رو ادا کنم. منم چون به طرز وحشتناکی در خواب و بیداری به سر میبردم چشمام درست نمیدید سوراخ دستشویی رو، طبیعیه که تا بیام درست و حسابی نشونه بگیرم یه ده بیست ثانیه ای گذشته بود و در این حین مشخصه که چه پیش اومده بود! مامان من هم که از قبل حدس زده بود همچین اتفاقی شاید بیافته اومده بود و از دور من رو نظاره میکرد. خلاصه اینکه تا این صحنه رو دید سریع اومد جلو و با اشاره به سوراخ توالت گفت: آیدین بورا! آیدین بورا! (بورا در ترکی یعنی : اینجا!) بسیاری از اتراک دیگه الان به بورا میگن برا! مثلا میخوان بگن که همین بغله خونه شون، میگن : بیدی برادی باااا! این شد که اون آیدین بورا هم تبدیل شد به آیدینبرا!



۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

بامداد خمار

.... که اصولا حوصله ی نوشتن هم نیست.

۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

انقلاب در موسیقی نوین ایرانی

عرض شود که.....
همیشه اولش سخته! رو دور که بیافتی از اضمحلالت کمتر میشه. مونده بودم چه تیتری بذارم برای اولین پست، که خب استاد پندار پ. اینجا بود و این تیتر رو پیشنهاد داد. حالا ربطش چیه به این نوشته ی اول من اونو باید از خود پندار پ. پرسید. بعله. همین