۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه
Roberto Carifi
روبرتو کاریفی- شاعر ایتالیایی
---------------
اشیا فراموش نمیکنند
اشیا حافظهی خوبی دارند
این پنجره
که پناهمان می داد با کرکره های بسته اش
و تنها باریکه ای از نور به درون می بخشید
تا بوسه بر گونه ات زند،
هنوز به یادمان دارد.
کسی چه میداند شاید هراس را هم دیده.
کسی چه میداند شاید گریه هم سرداده.
اما ما در اشیا زندگی میکنیم.
آن ها حرف میزنند پشت سر ما
مخصوصا اگر دستی پنهان
چراغی روشن کند.
کسی چه می داند شاید اشیا گریه هم می کنند
شاید این سرما اندوه خاطرات گذشته شان باشد
به خاطر داری اتاق؟
چگونه من و تو به انتظارش می نشستیم؟
و تو ، دفتر کهنه
تو، پنجره، صندلی
خطوط تن او را به یاد دارید؟
و تو ای بالکن، که چون من آویزانی میان آسمان و زمین
تو هم بیهوده به انتظار او نشسته ای؟
----------------------------------
این شعر رو در اسباب کشی پیدا کردم توی یه دفتری نوشته شده بود با دست خط بابا. بسیار خوشم اومد و بدون اجازه ی ایشون اینجا گذاشتمش.
۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه
جوزپه اونگارتی
I am a Creature
Like this stone of
San Michele.
as cold
... as hard
as thoroughly dried.
as refractory
as deprived of spirit.
Like this stone
is my weeping that can't
be seen.
Living
discounts death.
سخت
سرد
تا مغز استخوان خشک
چون سنگ سنت میشل
تهی از روح
چون همین سنگ
اشک های من ناپیداست
اینگونه زیستن
از بار مرگ می کاهد
این هم صدا و تصویر اون مرحوم مغفور برای دوستدارانی که زبان ایتالیایی بلدن.
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه
شوخی با کرول ان دافی
کرول ان دافی شاعر اسکاتلندی که تو ایران هم کم و بیش شناخته شده هستش اولین شاعری هست که شروع کردم به خوندن شعرهاش، شعری داره به نام "وقتی حرفمان شد" که خیلی ازش خوشم اومد و تصمیم گرفتم ترجمه ش کنم، ولی نشد! هر کاری کردم نشد! مطمئنا یه مترجم شعر خوب مثل پدر خودم و یا اشخاص دیگری زورشون به ترجمه ی این شعر میرسه ولی من نتونستم، ولی گفتم حالا که نتونستم درش بیارم بیام به صورت موزون (منظور اوزان عروضیه) و نیمه شوخی نیمه جدی ترجمه ش کنم، خودم خنده م گرفت البته، بد هم نشد! چهار تا تیکه (یا به قول کوشا لَخت) داره این شعر که سطر اول همه شون میگه "But when we rowed" یعنی "وقتی حرفمان شد" که دیگه اونو فاکتور گرفتم، شعر تصویریه از پیرامون شاعر وقتی که با محبوبش حرفش شده، خدا اون روز رو نیاره برای هیچ کس
the room swayed and sank down on its knees,
the air hurt and purpled like a bruise,
The sun banged the gate in the sky and fled.
چرخی زد اتاق و بر زمین زانو زد
رنجید هوا و جمله شد زخم و کبود
خورشید به دروازه ی آسمان کوفت ، گریخت
the trees wept and threw away their leaves,
the day ripped the hours from our lives,
the sheets and pillows shredded themselves on the bed.
گریید درخت و برگها را همه ریخت
روز از بر ما ثانیه ها را دزدید
بر تخت، همه ملافه ها جامه درید
our mouths knew no kiss, no kiss, no kiss,
our hearts were jagged stones in our fists,
the garden sprouted bones, grown from the dead.
لبها و دهان تهی شد از هر بوسه
دلها به درون مشتمان سنگی تیز
your face blanked like a page erased of words,
my hands squeezed themselves, burned like verbs,
love turned, and ran, and cowered in our heads.
دستان من اَفشرده شد و سخت بسوخت
وان عشق، نهان گشت و از اندیشه گریخت
-----------------
مشخصات کتاب
Rapture
Carol Ann Duffy
Picador@2005
۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه
كسري
كاوه كياييان، دوست ديرينه ي من، در يك كلام جيگر من، يه پسر بي نظير پنج ساله داره به نام كسري. هفته ي پيش من با گروهي ميرفتيم پلور، من تو ماشين كاوه اينها بودم. من جلو، كاوه هم رانندگي ميكرد و نداي عزيز (همسر كاوه) و كسري هم عقب نشسته بودن. حالا شما اينو گوش كن:
كسري: عمو آيدين، باباي تو كيه؟
- كسري جان اون آقاهه كه تو اونيكي ماشين نشسته جلو،عينكيه....
كسري : آهان، عمو آيدين فهميدم، بابات احمد پوريه؟
حالا شما قيافه ي من و كاوه و ندا رو مجسم كنيد بعد از شنيدن اين حرف. چقدر باحاله كه من عمو آيدين باشم و بابام خيلي ساده همون احمد پوري باشه! اين البته يه جور ديگه هم ديروز اتفاق افتاد. بابا ميره نشر چشمه، اونجا فروشنده بهش ميگه:اِِاِاِاِ شما پدر آيدين هستين؟ من پونزده درصد تخفيف دادم بهتون!!! شوخي نميكنم. اين واقعا اتفاق افتاده. و اما اينها همه به كنار، ببينين كسري ديگه چي گفته، شاهكاره اينيكي:
2. خواب تلويزيوني!
( خارجي. تو ماشين. همون سفر به پلور)
كسري:عمو آيدين خواب من مثل تلويزيونه، ميتونم توش كانال عوض كنم،بزنم تام و جري، بعد بزنم يه كانال ديگه!!!!
جاااااااااااااان؟ يعني تخيل تا اين حد؟
كاوه: آره پسرم؟ نگفته بودي اينو قبلا
كسري: آره بابا جون. تازه آخرش هم نوشته ها ميان!
به كاوه گفتم خوبه وسط خوابش تبليغ خواب فردا نمياد؟!
تو يه مهموني چند روز پيش، با جناب مستطاب بهاالدين مرشدي گل، اين گفته ي كسري رو تحليل كرديم و گفتيم از دو حال خارج نيست:
1. يا واقعا اينجوري خواب ميبينه كه در اين صورت حيرت انگيزه و واقعا دمش گرم
2. يا ما رو گرفته! كه باز هم در اينصورت استعداد بسيار شگرفي داره كه توي پنج سالگي ما رو تا اين حد گرفته! حتي بيش از يه ريوخاي ده ساله. (ريوخا يه نوع آب پرتقال بدون الكله)
خلاصه اينكه دست مريزاد. به كاوه ي گل و نداي عزيز كه همچين فرزند بي نظيري دارن.
۱۳۸۹ آبان ۱۱, سهشنبه
بوق بزن
تمام اوضاع من همینطوریه، اون نقطه ی لعنتی رو گیر نیاوردم. همه ش یا کلاچ خیلی پایینه، یا یه دفعه میارم بالا! حالا این مزخرفات به کنار. این خیلی بامزه س: رفتیم به همراه استاد رانندگیم، نامزدش رو برداشتیم از خونه که برسونیمش آرژانتین بره مسافرت. کباب گرفته بود با نون سنگک. نشست عقب ماشین، لقمه میگرفت، اولین لقمه رو داد به من:
ترو خدا بفرمایید.
من نیستم به خدا. مرسی. مامان خونه منتظره
میام بگم تروخدا حرف نزن با من بابا، من همینجوریش نمیتونم برونم، چه برسه به اینکه یکی کباب تعارف کنه بهم. مصیبتی بود به خدا. خوردم ولی. دو لقمه خوردم. محشر بود. استاد من به نامزدش میگه:
خودت چی؟ تا خودت نخوری من نمیخورم.
همزمان که اینو میگه لقمه ی بزرگ کباب رو میذاره دهننش و با انگشت اشاره ی دست چپش به سمت چپ اشاره میکنه که یعنی من یه کم فرمون رو بدم سمت چپ. نامزدش بهش میگه:
شاگرد ساعت هشت صبحت کی بود؟
جلسه ی دومشه ، یادم نیست فامیلیشو. یه پسره س. دیگه شاگرد دختر ندارم ( می خنده)
دختره هم میخنده. معلم به من میگه:
اونجا هم اینجوریه آقای آیدین؟
چجوریه؟
اونجا هم زن ها گیر میدن به شوهرهاشون ؟
می خندم و میگم:
چجوری یعنی؟
دختره میگه:
اونجا هم میگن بوق بزن؟
هر دوشون می خندن. دختره میگه:
من هر وقت با علی حرف میزنم میبینم ساکته دور و برش، ازش میپرسم کجایی؟ میگه تو ماشینم. میگم بوق بزن، یه بوق بزن من بفهمم. اگه ببینم صدای بوق نمیاد می فهمم زیرابی میره...
دختره میخنده، استاد من هم همینجوری که لقمه تو دهنشه یه ذره لبخند میزنه و بهم میگه:
میبینی وقتی بارون میاد این میدون آرژانتین چه خوشگل میشه؟
بهش میگم:
چه با بارون. چه بی بارون ، من همه جورش رو دوست دارم.
می مونن چی بگن بهم.
کلاچ پایین، پایین، آهان خوبه ، یه ذره بیار بالا. گاز بده، گاز بده نترس....
قیافه ی دختره مونده تو ذهنم. با خنده میگفت: بوق بزن. با یه ته لهجه ای که نمیدونم کجایی بود و بامزه ترش میکرد: بوق بزن
۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه
دوپ... دوپ!
دوپ! دوپ!
با فواصل منظم. هر ثانیه یه ضربه...
دوپ! دوپ!
ضربات زیاد محکم نبود ولی پوزه ی سگه سرخ شده بود از بس این بطری خورده بود بهش. هر ثانیه یه ضربه. ماجرا اینه که اصلا قصد دور شدن از اونیکی سگه رو نداشت، هر دفعه هی میخواست بیاد نزدیک تر که یه ضربه میخورد تو پوزه ش و یه کم به عقب رونده می شد. از رو نمی رفت. انگار نه انگار. با پوزه ی سرخ شده نگاهش میکرد و هی میخواست بیاد نزدیک بشه به این سگه. اینیکی هم که ماشالله خیلی خونسرد:
دوپ! دوپ!
نمی دونم چطور از این خواب جدا شدم. تصویر سگه جلوی چشمهام بود هنوز. انگار نه انگار که بیدار شده بودم، این تصویر همینجوری ادامه داشت، اون سگه خیلی خونسرد با همون بطری تو دهنش، صداش خیلی واضح بود آخه، دوپ! دوپ! ....
این شیر آب آشپزخونه بود لامصب که یه کم شل بسته شده بود؛ صدای قطره های آب که از شیر میافتادن پایین... دوپ! دوپ! چشمهای اونیکی سگه که کتک میخورد همینجوری جلوی چشمهام مونده. با پوزه ی سرخ... بلند شدم شیر آب رو سفت کنم. هم گرم، هم سرد. راحت شدم. تصویره از ذهنم رفت. اومدم دراز کشیدم که سریع تر دوباره به خواب برم.... تیک... تاک.... تیک ... تاک... ای بابا! آخه اصلا قبلا بلند نبود صدای این ساعت دیواری ..... تیک ... تاک.... انگار قبلا صداش پشت صدای قطره ی آب قایم شده بود. چشمهام رو بستم. تیز بودند عقربه ها. از صداشون معلوم بود. انگار هر ثانیه می بریدن یه چیزی رو. تیک .... تاک ....