۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

عکس فیس بوک

















ده دوازده سالم بود. حدود شیش هفت ماهی بود که عموی من از دنیا رفته بود. عمه ی کوچیکم هنوز سیاه پوش بود. رفته بودیم تبریز، خونه ی یکی از آشناهای نزدیکمون.همین آشنامون ژاله خانم یه پیرهن خریده بود برای عمه م. ازش خواست که مشکی رو در بیاره و اونو بپوشه. عمه ی من سرشو انداخت پایین و گفت نه. چیزی نمیگفت. ژاله خانم شروع کرده بود به اینکه: تو جوونی، شوهر داری، بچه داری... و پیرهن تو دستش بود و نزدیک عمه م شده بود و سعی میکرد تو چشمهاش نگاه کنه. اصرار بیشتر ژاله خانم باعث شد که عمه م به گریه بیافته. فضا که اینطوری شد ما بچه ها رفتیم پایین تو حیات.... نیم ساعت بعدش که برگشتیم عمه م رو دیدم که اون پیرهنی که ژاله خانم براش خریده رو تنش کرده بود. چشهاش پف کرده بود. داشت چایی می خورد....


فرداش دوباره عمه م لباس سیاهش رو پوشید. یادم نیست بعدها کی سیاه رو از تنش در آورد.


آیدین عکس فیس بوکتو عوض کن..... همه ش اون لحظه که ژاله خانم داره اصرار میکنه و عمه م سرشو انداخته پایین و گریه به تدریج داره میدوه تو صورت عمه م جلوی چشممه...

۳ نظر:

مهرنوش گفت...

پس تو رو می شه اینجا پیدا کرد.عجب ...

لیلا-Leila گفت...

من اون تجربه رو (فوت یه آدم عزیزی) داشتم، این دو تا سیاه با هم یه کم فرق دارن، سیاه الان یه کم اکتیو هستش.
یه کم منتظر بودن هم توش داره، یه خشمی داره که نمیتونی ازش بگذری..
آخرش اینکه محشر بود نوشتت.

شیدا گفت...

آیدین 13 سالت بود.