۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

یاد

یاد تو
باید از خود تو یاد بگیرد
رهایم کند

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

دوپ... دوپ!

یکی از این بطری پلاستیکی ها رو گرفته بود تو دهنش، با اون هی میزد تو پوزه ی یه سگ دیگه!
دوپ! دوپ!
با فواصل منظم. هر ثانیه یه ضربه...
دوپ! دوپ!
ضربات زیاد محکم نبود ولی پوزه ی سگه سرخ شده بود از بس این بطری خورده بود بهش. هر ثانیه یه ضربه. ماجرا اینه که اصلا قصد دور شدن از اونیکی سگه رو نداشت، هر دفعه هی میخواست بیاد نزدیک تر که یه ضربه میخورد تو پوزه ش و یه کم به عقب رونده می شد. از رو نمی رفت. انگار نه انگار. با پوزه ی سرخ شده نگاهش میکرد و هی میخواست بیاد نزدیک بشه به این سگه. اینیکی هم که ماشالله خیلی خونسرد:
دوپ! دوپ!

نمی دونم چطور از این خواب جدا شدم. تصویر سگه جلوی چشمهام بود هنوز. انگار نه انگار که بیدار شده بودم، این تصویر همینجوری ادامه داشت، اون سگه خیلی خونسرد با همون بطری تو دهنش، صداش خیلی واضح بود آخه، دوپ! دوپ! ....
این شیر آب آشپزخونه بود لامصب که یه کم شل بسته شده بود؛ صدای قطره های آب که از شیر میافتادن پایین... دوپ! دوپ! چشمهای اونیکی سگه که کتک میخورد همینجوری جلوی چشمهام مونده. با پوزه ی سرخ... بلند شدم شیر آب رو سفت کنم. هم گرم، هم سرد. راحت شدم. تصویره از ذهنم رفت. اومدم دراز کشیدم که سریع تر دوباره به خواب برم.... تیک... تاک.... تیک ... تاک... ای بابا! آخه اصلا قبلا بلند نبود صدای این ساعت دیواری ..... تیک ... تاک.... انگار قبلا صداش پشت صدای قطره ی آب قایم شده بود. چشمهام رو بستم. تیز بودند عقربه ها. از صداشون معلوم بود. انگار هر ثانیه می بریدن یه چیزی رو. تیک .... تاک ....

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

کفش های کتانی

با پوریای عزیزم


مرده اند هر دو
...............با دهان باز

مرده اند
با رگهایی بیرون زده و آویزان

همین است
که هر کجا می روم
.............. بوی مرگ می آید