۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

مرثیه

تماس گرفتم با موبایل شبنم در ایران که درگذشت برادرش رو تسلیت بگم. برادرش توی یه شهری تو همین انگلیس زندگی میکرد... من نمیشناختم برادرش رو. خود شبنم رو هم یه بار بیشتر تو ایران ندیده بودم... دوستان مشترک داریم....

آیدین فکر کردم زنگ زدی از انگلیس بگی که دروغه.... بگی دروغ بوده همه چی... نمرده برادرم....
های های گریه ی شبنم
گریه ی بی صدای من پشت تلفن

بهشت زهرا بودیم، من دوازده سالم بود. درست بیست سال پیش. عموی من اون موقع زنده بود. با زن عموم تازه نامزد کرده بودند. عموم آروم اشک میریخت سر قبر مادربزرگم. زن عموم عموم رو بغل کرده بود و با صدای بلند گریه میکرد. هیچوقت مادربزرگم رو ندیده بود. عموم زن عموم رو دلداری میداد...

ادینبرا بودم، سه سال پیش فکر کنم. از دوستان خانوادگیمون یه نفر تو تبریز فوت میکنه. یه خانمی. من زنگ زدم به شوهرش تسلیت بگم. بی اختیار گریه میکردم. شوهرش میگفت گریه نکن. بعد از مدتی خودش هم به گریه افتاد. خدافظی کردم. "نون" کنارم بود. من به نقطه ی دوری خیره شده بودم و مبهوت. فقط گفتم چه بی اعتباره زندگی. همین. دقیقا مثه وقتی که بابام این جمله رو گفته بود. نون بغلم کرد و های های گریه کرد... نون نمیشناخت اون کسی رو که مرده بود....

نون، بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت. چقدر تو این موقعیت میخواستم که کنارم بودی...

شبنم میگه از دیروز هی میره رو فیس بوک برادرش، چک میکنه ببینه آپدیت شده یا نه. به امید اینکه خبر مرگش دروغ باشه، منتظره برادرش بیاد فیس بوکش رو آپدیت کنه....
های های گریه ی شبنم
های های گریه ی من